هرچه یک مدیر موفق نیاز دارد

زیاد توی وب می گردم . مطالب مفیدی که به درد هر مدیر موفقی بخوره رو قراره بذارم اینجا تا هم خودم یه آرشیو داشته باشم هم بقیه

هرچه یک مدیر موفق نیاز دارد

زیاد توی وب می گردم . مطالب مفیدی که به درد هر مدیر موفقی بخوره رو قراره بذارم اینجا تا هم خودم یه آرشیو داشته باشم هم بقیه

6 قدم برای از میان برداشتن عقاید محدود کننده



من خودم را فردی صرفه‌جو می‌دانم و همیشه فکر می‌کردم که این خیلی خوب است. اما، به تا‌زگی فهمیده‌ام که بااینکه صرفه‌جویی خصوصیتی باارزش و مفید است اما ریشه صرفه‌جو بودن من براساس یکسری عقاید محدودکننده ایجاد شده است.

همه چیز با داستان یک لپ‌تاپ  شروع شد و داستان اینطوری بود. کامپیوتری که هر روز استفاده می‌کنم یک لپ‌تاپ 5 ساله  است. این لپ‌تاپ خدمات زیادی به من کرده است اما بخاطر طبیعت آن (سیستم عامل آن ویندوز است)، زوال تدریجی قابلیت اطمینان و عملکرد آن مشخص بود (حتی بعد از نصب کردن دوباره ویندوز و دوبرابر کردن RAM آن). خیلی اوقات لازم می‌شد که در زمان‌هایی نامساعد کامپیوتر را ریبوت کنم و کندی اجرای خیلی از برنامه‌ها مثل فتوشاپ که استفاده زیادی از آن داشتم، دیوانه‌ام می‌کرد.

هفته گذشته، وقتی پشت لپ‌تاپم قوز کرده بودم و دوباره از کندی عملکردهای آن خسته و بی‌طاقت شده بودم و لازم بود دوباره سیستم را ریبوت کنم، همسرم نگاهم می‌کرد.همسرم به سمتم آمد و با لحنی نگران گفت، "عزیزم، چرا یک مک‌بوک جدید نمی‌گیری؟ مطمئنم که خیلی از آن خوشت می‌آید و بازده کاریت هم خیلی بالاتر خواهد رفت."

 

 

ده سال بود که دربرابر تغییر سیستم کامپیوترم مقاومت کرده بودم.  همسرم و دوستش من را به یک فروشگاه Apple بردند. وقتی داخل شدم، بلافاصله احساس کودکی را داشتم که وارد یک مغازه شکلات‌فروشی شده است.


یک مانیتور 30 اینچ HD نشانم دادند که گران‌ترین برچسب قیمت را روی خود داشت. هر سه ما جلوی آن جمع شده بودیم و تحسینش می‌کردیم. همسرم گفت، عزیزم بیا همین را بخریم. و بعد آن اتفاق افتاد: صدایی در درونم گفت، "تو لیاقت آن را نداری."

آن احساس کم‌کم همه وجودم را گرفت. بااینکه همیشه عاشق و مسحور این دستگاه‌ بودم اما از اینکه حتی فکر خواستن آن به ذهنم رسیده است، احساس شرم و خجالت می‌کردم.

از اینکه جایی در زندگیم این اعتقاد را در خودم ایجاد کرده و تا اینجا با خودم کشانده بودم، احساس ناراحتی می‌کردم. خاطرات دوران کودکی کم‌کم در ذهنم نقش بست...

کودکی من: داستان یک اعتقاد محدودکننده خاموش

من که در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده بودم و با پول کمی که مادرم به خانه می‌آورد، زندگی می‌کردم. بعنوان یک دختر کوچک وقتی چیزی نیاز داشتم، همیشه ارزان‌ترین مدل را انتخاب می‌کردم نه زیباترین را. هنوز هم وقتی مادرم می‌خواهد داستان خرید کردن‌های آن زمانمان را تعریف کند، اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

این فکر که نباید روی مادرم فشار مالی بیاورم از کودکی در من ریشه دوانده بود.

وقتی بزرگتر شدم و به نوجوانی رسیدم، اینکه بتوانم مثل هم‌سالانم باشم بیشتر توجهم را جلب کرد. وارد دنیای مُد شدم و می‌توانستم برای خودم پول دربیاورم و ازاینکه دیگر لازم نبود به مادرم تکیه کنم خوشحالم می‌کرد. می‌توانستم به خرید بروم و همه آن چیزهایی که از آنها محروم بودم را بخرم؛ چیزهایی که دخترهای نوجوان برای حمایت از هویت خود به آنها نیاز دارند، مثل لوازم‌آرایش، لباس، و مجلات. خیلی وقت‌ها وقتی خانه می‌آمدم از طرف والدینم بخاطر اینکه پول‌هایم را برای خرید این چیزها حرام کرده و دور ریخته‌ام سرزنش می‌شدم.

یک جایی در آن زمان، هویت 5 سالگی و 13 سالگی من به یک نتیجه‌گیری رسیدند و این عقیده اشتباه در من ایجاد شد که من لیاقت چیزهای زیبا را ندارم.


1. چه عقایدی دارید؟


عقاید و باورها، مفاهیم و تصورات ذهنی هستند که درمورد خودمان و دنیای اطرافمان داریم و بعنوان حقایقی مطلق به آنها نگاه می‌کنیم. باورها احساسی، روانی و گاهی غیرمنطقی هستند. آنها از تجربیات و ارتباط ما با دنیای اطرافمان شکل می‌گیرند. این باورها الگوی ذهنی ما را شکل می‌دهند. خیلی‌ها آن را باورهای ناخودآگاه می‌نامند. معمولاً این باورها نه تنها خدمتی به ما نمی‌کنند بلکه ما را از دنبال کردن آرزوها و آزادانه زندگی کردن بازمی‌دارند.

خیلی از این باورها در دوران کودکی ما شکل گرفته‌اند. ما آنها را به واسطه ارتباطاتی که با دیگران داشته‌ایم مثل وقتی که بخاطر کار اشتباهی که می‌کردیم تنبیه شدیم به دست آورده‌ایم. باوری که درنتیجه این می‌تواند به وجود آید این است که به اندازه کافی خوب نیستید که بعدها بر باورهایی که در دوران بزرگسالی بر ما اثر می‌گذارد، نفوذ می‌کند.

باورهای مربوط به روابط هم بسیار متداول هستند زیرا اتفاقات مربوط به آنها معمولاً از نظر احساسی بسیار قوی هستند و تاثیراتی ماندگار بر ذهن ناخودآگاه می‌گذارند. اگر در ابتدای دوران نوجوانی رابطه‌ای شکست‌خورده را تجربه کنیم، ممکن است به این نتیجه برسیم که لیاقت یک رابطه عاشقانه خوب را نداریم یا اینکه عشق همیشه توام با رنج و عذاب است.

روی یک برگه کاغذ، بعضی از باورهای خود را درمورد خودتان و دنیای اطرافتان یادداشت کنید؛ باورهایی که آنها را بعنوان واقعیت پذیرفته‌اید. مخصوصاً آنهایی که می‌دانید عمومیت یافته‌اند و دیگر برای زندگی شخصی و سلامت شما مفید نیستند. بعضی از این جملات ممکن است به نظر برسد که آگاهانه به آنها اعتقاد ندارید، اما اگر متوجه یک واکنش احساسی در بدنتان شدید، معنی آن این است که آن باور را با خود دارید.

در زیر به برخی از این باورها اشاره می‌کنیم:

- من آدم مهمی نیستم
- پول درآوردن خیلی سخت است
- من به اندازه کافی باهوش نیستم
- من لیاقتش را ندارم

در زیر نمونه‌هایی از باورهای خودم در گذشته را می بینید (بااینکه سالیان سال آن باورها را با خود داشتم اما امروز دیگر به آنها اعتقاد ندارم):

- مردان خوش‌قیافه بی‌وفا و نامهربان هستند
- من نویسنده بدی هستم
- من لیاقت یک رابطه عاشقانه را ندارم

می‌توانم ساعت‌های متمادی ادامه دهم و به این لیست اضافه کنم. این چیزی است که آگاهانه درمورد خودم فهمیده‌ام و سعی در تغییرش داشته‌ام. از تجربه شخصی خودم می‌توانم بگویم که از بین بردن این باورها خیلی کمکم کرده است و بعد فهمیدم که چقدر خوبی در اطرافم وجود دارد.

با نوشتن این باورها برای خودتان، نسبت به آنها آگاه می‌شوید و می‌توانید برای غلبه بر آنها تلاش کنید.

2. یک مثال نقض پیدا کنید

یکی از باورهای قدم اول را انتخاب کنید که روی آن کار کنید و بقیه قدم‌ها را ادامه دهید.

برای باورتان، به دنبال یک نمونه مشخص باشید که آن باور درست نباشد. این می‌تواند تجربیات خودتان یا دیگران باشد.

بعنوان مثال:

- برای باور من نویسنده بدی هستم: وقتی دو سال پیش توانستم دو مقاله بنویسم، ثابت شد که این باور درست نیست.
- برای باور مردان خوش‌قیافه بی وفا و نامهربان هستند: این درمورد شوهر فلانی صدق نمی‌کند.

این قدم احتمال وجود اشتباه در باورتان را به شما نشان می‌دهد. در طول آن روز هر چه می‌توانید مصداق‌هایی از نقض آن باور پیدا کنید. مثلاً اگر باورتان این است که "هیچکس من را دوست ندارد"، کل روز را به دنبال کسانی باشید که دوستتان دارند.

اگر بعد از 10 دقیقه تلاش نتوانستید نمونه‌ای پیدا کنید، به سراغ قدم بعدی بروید.

3.  این باور چطور به ضرر شما کار کرده است؟

به همه نمونه‌هایی که این باور به ضرر شما کار کرده است فکر کنید، اینکه شما را از پیش رفتن در زندگی عقب نگه داشته است یا نگذاشته به چیزی که دوست دارید در زندگیتان برسید. یا حتی تاثیرات منفی که از نظر احساسی و عاطفی بر روی شما داشته است. این باور چه آسیب‌هایی در گذشته به شما زده است؟ آنها را یادداشت کنید.

وقتی وارد عمل می‌شویم تغییر ایجاد می‌شود و درد می‌تواند یک محرک موثر برای تسریع میل ما به تغییر باشد. وقتی به اندازه کافی درد را تجربه کنید، خواستار تغییر می‌شوید و برای آن وارد عمل می‌گردید.

حالا چشمانتان را ببندید و دردی که بخاطر این باور تجربه کردید را حس کنید. تجسم کنید، بشنوید، و احساس آن لحظه‌تان را درک کنید. سعی کنید تاجایی که ممکن است واقعی باشد.

4. ریشه را پیدا کنید.

به عمق خاطرات گذشته‌تان نفوذ کنید—کودکی، دوران نوجوانی، ابتدای بیست سالگی یا حتی سالهای اخیر. چه نمونه‌هایی شما را به این نتیجه‌گیری رسانده است؟ مواردی مشخص پیدا کرده و آنها را با استفاده از تعداد کلمات لازم برای توصیفشان، یادداشت کنید.

نکته: بستن چشمانتان و تکرار عبارت آن باور در ذهنتان می‌تواند کمکتان کند. این احساساتی را تحریک می‌کند که برای پیدا کردن محل اصلی اتفاقات مربوط به آن باور کمکتان می‌کند.

بعنوان مثال:

- برای باور من نویسنده بدی هستم، من نمونه‌ای را به خاطر آوردم که معلم ادبیات دوران دبیرستانم گفته بود مقاله بسیار بدی نوشته‌ام.
- برای باور من به اندازه کافی خوب نیستم، فهمیدم که این باور در دوران کودکی وقتی مادرم بخاطر اینکه نمی‌توانستم کارهایی که از من خواسته بود را همانطور انجام دهم که می‌خواست، از دستم خسته می‌شد، شکل گرفته است.

چشمانتان را ببندید و صحنه را مجسم کنید. آن صحنه را دوباره در ذهنتان زنده کنید و احساسی که آن لحظه داشتید را به خاطر آورید.

5. مفهوم جایگزین

اتفاق بیرونی که در مرحله 4 مشخص کردید، لزوماً به خودی خود مسئول شکل‌گیری باور ما نبوده است. بعنوان مثال، فقط به این دلیل که معلم دبیرستانم 15 سال پیش نارضایتی خود را از مقاله من ابراز کرده به این معنی نیست که باید این باور را در خود پرورش دهم که نویسنده بدی هستم.

من به این دلیل این باور را داشتم که قضاوتم از آن موقعیت این بود. من آن مفهوم را به آن داستان بسته بودم. من آن رویکرد را از میان بیشمار رویکرد مختلف که می‌توانست توصیف‌کننده آن موقعیت باشد، انتخاب کرده بودم. اما در آن زمان، یکی از آنها را انتخاب کردم و خود را به آن چسباندم.

این ما هستیم که به همه چیز مفهوم می‌دهیم. تنها قدرتی که هر اتفاق بیرونی می‌تواند داشته باشد، قدرتی است که ما به آن می‌دهیم.

حالا به بقیه رویکردها و نگرش‌هایی فکر کنید که می‌تواند توصیف‌کننده اتفاق بیرونی که مشخص شد، باشد. می‌توانید وانمود کنید فردی دیگر هستید تا بتوانید آن اتفاق را از زوایای مختلف ببینید. برای مثالی که در بالا آوردم، اینکه نتیجه‌گیری کرده بودم، "من نویسنده بدی هستم"، چند نگرش جایگزین که می‌تواند توصیف‌کننده موقعیت باشد را عنوان می‌کند:

- معلمم روز بدی داشته است.
- سبک نوشتن معلمم با من متفاوت بوده است.
- من همیشه موقع امتحان دادن دچار اضطراب می‌شوم و همین باعث ضعیف شدن عملکردم در امتحانات می‌شود.
- شاید آن نوشته بهترین عملکرد من نبود اما یک اتفاق نادر بود.

چشمانتان را بسته و تصویر را از قدم 4 در ذهنتان مجسم کنید به استثنای اینکه دیگر به آن از این رویکرد جدی نگاه کنید. ببینید که برای انتخاب مفهومی که به آن اتفاق می‌دهید آزاد هستید.

حالا آن عبارت باور اولیه‌تان را کلامی تکرار کنید و ببینید چه حسی دارید. آیا احساس می‌کنید که واکنش احساسی شما به آن عبارت کمتر شده است یا دیگر وجود ندارد؟

6. از بین بردن باورها


قدم اول:

چشمانتان را ببندید و یکبار دیگر صحنه‌ای که در مرحله 4 پیدا کردید را تجسم کنید (موقعیتی که باعث شکل‌گیری آن باور شده است). حالا تجسم کنید که این تصویر در ذهنتان کمرنگ‌تر شده است، مثل اینکه کسی چراغ آن صحنه را خاموش کرده باشد. حالا تجسم کنید که این تصویر از شما دور می‌شود، مثل اینکه آن صحنه در جعبه‌ای قرار دارد که آن را از شما دور کرده و می‌برند.

همینطور که صحنه دور می‌شود، تار شدن آن را هم ببینید. به دیدن آن صحنه و دور شدن و کوچک‌تر شدنش همچنان ادامه دهید تا جاییکه تنها چیزی که می‌بینید تاریکی محض باشد. حالا، یک نفس خوب و عمیق بکشید، طوریکه صدای آه از دهانتان بیرون بیاید.

قدم دوم:

چشمانتان را باز کنید. حالا عبارتی را یادداشت کنید که مفهومی متضاد با باور قبلیتان داشته باشد. مثلاً، من یک نویسنده عالی هستم، من لیاقت بهترین‌ها را دارم، مردان خوش‌قیافه زیادی هستند که باوفا و مهربان باشند، من آدم خوبی هستم و ...

قدم سوم:

چشمانتان را ببندید و خودتان را ببینید که با این باور که به تازگی ساخته‌اید زندگی می‌کنید. خودتان را بعنوان نویسنده‌ای عالی تجسم کنید که پشت میز کار نشسته و مشغول تایپ کردن است. خودتان را تجسم کنید که در یک روز زیبای تابستانی مشغول پیاده‌روی هستید و فردی لایق و خوب هستید.

به جزئیات این صحنه دقت کنید. چه چیزی اطرافتان می‌بینید؟ چه صداهایی می‌شنوید؟ به چیزی در محیطتان دست بزنید. چه حسی دارید؟ احساس آن لحظه را حس کنید. احساس لذتی که در درونتان ایجاد می‌شود را حس کنید. می‌بینید که لبخند می‌زنید. حالا این تصویر را کمی روشن‌تر کنید مثل اینکه فردی یک چراغ دیگر در آن صحنه روشن کرده است. آنقدر به آن صحنه نگاه کنید که کاملاً راضی شوید.

حالا چه حسی دارید؟ سعی کنید دوباره عبارت باور اصلی را تکرار کنید. آیا به همان اندازه قبل اذیتتان می‌کند؟ اگر باز هم نسبت به آن واکنش عاطفی داشتید، مراحل را دوباره تکرار کنید.

باورهای جداشونده

به ازای هر تجربه‌ای که به دست می‌آوریم که موجب ایجاد یک باور در ما می‌شود، گِل تازه یا جزئیات مشخص‌کننده برای ایجاد یک آدم گِلی اضافه می‌کنیم و بعد خودمان را به این آدم گِلی می‌چسبانیم، باتصور اینکه این آدم خودمان هستیم. فراموش می‌کنیم که ما همان دست‌هایی بوده‌ایم که این آدم گِلی را ساخته است.

ما باورهای خودمان نیستیم. ما آن آدم گِلی که ساخته‌ایم نیستیم. یادتان باشد که پشت هر باور، منبعی بوده است که بررسی را انجام داده، مفاهیم را درست کرده و آن معنی و مفهوم را به آن اتفاق بیرونی چسبانده است. این منبع بخشی از ماست—خودآگاه ماست. وقتی تجربه خودآگاه ما با نفسمان مخلوط شود، سردرگم می‌شویم و سعی می‌کنیم خودمان را به این اتفاقاتی که درغیراینصورت بسیار بی‌معنی بودند، بچسبانیم.

یادتان باشد، اگر ما قادریم که آن آدم گِلی را بسازیم، آنوقت قدرت و توانایی لازم برای اصلاح آن را هم داریم. اگر بخواهیم، می‌توانیم باورها، افکار و اعمالمان را تغییر دهیم و نتیجه را عوض کنیم. بنابراین به طریقی می‌توان گفت که ما در کنترل سرنوشتمان نقش داریم.

مردمان

قانون 10 قدم برای جذب مشتری


نگاهی به کتاب جدید جان مکسول: از گفتگو تا ایجاد ارتباط

ژان بقوسیان - مجله موفقیت 233

اشاره:
ایجاد ارتباط ارزشمند با دیگران منافع زیادی دارد. افرادی که روابطی گرم برقرار می‌کنند، با مشکلات کمتری مواجه می‌شوند و از ارتباطات خود بیشتر لذت می‌برند. با این‌وجود، ایجاد چنین روابطی با دیگران نیازمند گذر از رگبار نشانه‌ها و پیام‌هایی است که هر روز مردم را بمباران می‌کنند.

 

قانون 10 قدم برای جذب مشتری

ژان بقوسیانwww.modiresabz.com

 

بررسی کتاب جدید جان مکسول با نام: از گفتگو تا ایجاد ارتباطایجاد ارتباط ارزشمند با دیگران منافع زیادی دارد. افرادی که روابطی گرم برقرار می‌کنند، با مشکلات کمتری مواجه می‌شوند و از ارتباطات خود بیشتر لذت می‌برند. با این‌وجود، ایجاد چنین روابطی با دیگران نیازمند گذر از رگبار نشانه‌ها و پیام‌هایی است که هر روز مردم را بمباران می‌کنند. منظور ما تبدیل شدن به یک ارتباط برقرار کننده و همدل موثر است،‌ مهارتی که می‌توانید به خود بیاموزید و از یادگیری آن خوشنود شوید.

برای ایجاد ارتباط باید گفتگو کنیداز کجا می‌فهمید که با دیگران به‌خوبی ارتباط برقرار کرده‌اید؟ آن‌ها هر کاری برای‌ شما انجام می‌دهند. به‌نیکی از شما سخن می‌گویند. با شما ارتباط احساسی برقرار کرده و به‌راحتی حرف‌های‌شان را می‌زنند. به‌شما اعتماد می‌کنند. درباره دریافت انرژی مثبت از شما می‌گویند و از بودن در کنارتان لذت می‌برند. ایجاد ارتباط ارزشمند با دیگران منافع زیادی دارد. افرادی که روابطی گرم برقرار می‌کنند، با مشکلات کمتری مواجه می‌شوند و از ارتباطات خود بیشتر لذت می‌برند. با این‌وجود، ایجاد چنین روابطی با دیگران نیازمند گذر از رگبار نشانه‌ها و پیام‌هایی است که هر روز مردم را بمباران می‌کنند. منظور ما تبدیل شدن به یک ارتباط برقرار کننده و همدل موثر است،‌ مهارتی که می‌توانید به خود بیاموزید و از یادگیری آن خوشنود شوید.

ایجاد روابط صمیمانه به تشخیص و تصدیق ارزش دیگران بستگی دارد. تمرکز را از خودتان بردارید و آن‌را به افراد اطراف‌تان معطوف کنید. خودتان را فراموش کنید. نحوه کنار آمدن با دیگران را بیاموزید. برای داشتن ارتباط بهتر با دیگران، با آن‌ها صحبت کرده و مکالمه را بر نگرانی‌های آن‌ها متمرکز کنید نه مسائل خودتان. سعی کنید روابط نفر به نفر ایجاد کنید، 90 درصد تمامی رابطه‌ها در این شرایط ایجاد می‌شوند. مهارت‌های خود را در این حوزه کلیدی تکمیل کنید. سپس سعی کنید با اعضای گروه‌ها و نهایتا با حضار جلسه ارتباط برقرار کنید. انجام این کارها ساده نیست، اما حیاتی است. تصور کنید شخصی که با او صحبت می‌کنید چگونه به این سوالات درباره شما پاسخ خواهد داد:

1. آیا به من اهمیت می‌دهید؟ نشان دهید که واقعا به دیگران اهمیت می‌دهید. های و هوی درباره نیازهای خود را متوقف کرده و به نیازهای آن‌ها توجه کنید.

2. آیا می‌توانید به من کمک کنید؟ فروشندگان بزرگ با این مثل قدیمی اما واقعی زندگی می‌کنند: «هیچ‌کس دوست ندارد چیزی را به او بفروشند، بلکه دوست دارد به او کمک کنند.» به‌جای اینکه به‌دنبال افرادی باشید که به شما کمک کنند، خود به دیگران کمک کنید.

3. آیا می‌توانم به شما اعتماد کنم؟ عشق میان انسان‌ها حیاتی است، اما اعتماد از آن‌هم مهم‌تر است. اگر مورد اعتماد نباشید هرگز نمی‌توانید با کسی ارتباط برقرار کنید.

برنامه شما برای دیگران مهم نیست، اما کمک شما در پیشبرد برنامه‌های آن‌ها برایشان مهم است. برای جلب حمایت دیگران، سریعا از آن‌ها حمایت کنید. ایجاد ارتباط به‌همین سادگی است، به‌شرطی که آن‌را به روشی صادقانه و باورکردنی انجام دهید. رفتار شما بسیار پرمعنی‌تر از گفته‌های شماست. درحقیقت، واژه‌ها اثر کمی در ایجاد ارتباط دارند. میزان اثر‌گذاری شما به این بستگی دارد که چقدر از ماهیت خود را آشکار می‌کنید.

ایجاد ارتباط مثبت چهار جزء دارد:1. آنچه مردم می‌بینند: ارتباط بصریظاهر شما بسیار بیشتر از واژگان شما اهمیت دارد. آراسته لباس بپوشید. ظاهری مرتب و تمیز داشته باشید. لبخند بزنید و از حالات چهره دوست‌داشتنی و گرم استفاده کنید. صاف بایستید و با انرژی حرکت کنید.

2. آنچه مردم درک می‌کنند: ارتباط ذهنیبرای ایجاد ارتباط با دیگران تجارب شخصی واقعی خود را برای آن‌ها بازگو کنید تا از آن استفاده کنند، آن‌را احساس کرده و به آن احترام بگذارند. اینطور به موضوع نگاه کنید: «وقتی خودتان را پیدا کنید، مخاطبان خود را نیز پیدا خواهید کرد.» این جمله چارلز لافتون بازیگر معروف اواسط قرن بیستم است. یک‌بار که او در مهمانی کریسمس در لندن شرکت کرده بود، میزبان از همه خواست تا سرود کریسمس را با هم بخوانند، لافتون به‌صورت حرفه‌ای سرود مزامیر 23 را از بر خواند که منجر به تشویق‌های گرم اطرافیان شد. نفر بعدی زنی سالخورده بود که در صندلی خود خوابیده بود. وقتی دوستانش او را بیدار کرده و ماجرا را برایش شرح دادند، او به‌صورت صادقانه اما کاملا غیرحرفه‌ای شروع به خواندن همان سرود کرد: «خداوند شبان من است، محتاج به هیچ چیز نخواهم بود» وقتی اجرای او به پایان رسید، همه می‌گریستند. چرا اجرای او عکس‌العمل احساسی قوی‌تری را نسبت به دکلمه آراسته یک بازیگر برانگیخت؟ لافتون اینگونه توضیح داد: «من سرود را می‌شناسم، او مفهوم آن‌را می‌شناسد.»

3. آنچه مردم حس می‌کنند: ارتباط حسینگرش باعث جذابیت بیشتر یک سخنران نسبت به سخنران دیگر می‌شود. اگر بااحساس و مطمئن باشید، مردم به‌سوی شما جذب می‌شوند. 

4. آنچه مردم می‌شنوند: ارتباط زبانیاز واژگان مثبت به بهترین نحو استفاده کنید. به گفته مارک تواین توجه کنید: «تفاوت بین واژه نسبتا صحیح با واژه صحیح بسیار بزرگ است و مانند تفاوت بین نور کرم شب‌تاب و نور رعد‌و‌برق است.

برای ایجاد ارتباط انرژی بگذارید
برای ایجاد ارتباط با دیگران باید انرژی واقعی از خود نشان دهید. اگر منتظر هستید تا آن‌ها پیشقدم شوند، تنها خواهید ماند. به‌جای منتظر ماندن برای به‌وجود آمدن موقعیت عالی برای شروع رابطه، فرصت را غنیمت شمارید. اما ناگهانی اقدام نکنید؛ آنچه می‌خواهید انجام دهید یا بگوئید را از قبل آماده کنید. صبور و فارغ از خود باشید.

نصیحت سام والتون یعنی «قانون 10 قدم» را  در برابر افراد زندگی خود به‌کار گیرید. کارمندان فروشگاه وال‌مارت این تعهد را بر‌اساس باورهای والتون بنا نهاده‌اند: «من رسما عهد می‌بندم که هر بار مشتری به 10 قدمی من رسید، لبخند بزنم، به چشمان او نگاه کنم و به او خوشامد بگویم.» برای شناخت افراد انرژی بگذارید، اما خود را بیش از حد خسته نکنید.

حتی اگر ارتباط‌گر قدرتمندی باشید،‌ داشتن روابط محکم با افراد محترم که می‌توانند اعتبارشان را با شما تقسیم کنند،‌ امتیاز است. دکتر فیل مک‌گرا روانشناس تلویزیون ایالات‌متحده با همین روش معروف شد. او در برنامه تلویزیونی اُپرا وینفری شرکت کرد و اُپرا به بییندگان خود نشان داد که نظری مثبت درباره او دارد، درنتیجه بینندگان نیز به او بسیار توجه کردند. البته اعتبار فقط منوط به این نیست که «چه کسی را می‌شناسید»، بلکه به «دانسته‌ها» و یافته‌‌های شما نیز بستگی دارد. دستاوردهای برجسته و چشمگیر، تحسین افراد را برانگیخته و روابط را گسترش می‌دهد. 

یافتن وجه مشترکبهترین راه ایجاد ارتباط با دیگران پیدا کردن وجه اشتراک با آن‌هاست. برای مشخص کردن وجوه اشتراک خود با افرادی که مایلید با آن‌ها ارتباط برقرار کنید، درباره آن‌ها بیشتر بیاموزید. متاسفانه، برخی به یک یا چند دلیل زیر این کار را دشوار می‌دانند:

1. خودبینی - من دانسته‌ها، خواسته‌ها و احساسات دیگران را می‌دانم. وقتی به دیگران به‌صورت کلی نگاه کنید، اغلب دچار اشتباه می‌شوید. درباره مردم نظر کلی ندهید و فکر نکنید نمی‌توانید چیزی از آن‌ها بیاموزید. دیگران حتما می‌توانند شما را شگفت‌زده می‌کنند.

2. تکبر- نیازی به دریافتن دانسته‌ها، خواسته‌ها و احساسات دیگران  ندارم. هسته ایجاد ارتباط، اهمیت دادن و توجه به دیگران و تلاش برای درک آن‌هاست.

3. بی‌تفاوتی- به دانسته‌ها، خواسته‌ها و احساسات دیگران اهمیتی نمی‌دهم. افرادی که چنین احساسی دارند، فقط بر خودشان تمرکز می‌کنند و احتمالا نمی‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند. به گفته جرج کارلین کمدین: «امروز دانشمندان اعلام کردند که  درمانی برای بی‌تفاوتی یافته‌اند. با این‌وجود، آن‌ها ادعا کرده‌اند که هیچ‌کس کوچک‌ترین علاقه‌ای به آن نشان نداده است.»

4. کنترل- نمی‌خواهم دیگران دانسته‌ها، خواسته‌ها و احساسات  مرا بدانند. اگر خود و دانش خود را از کارمندانتان دریغ کنید، انتظار تضعیف روحیه آن‌ها را داشته باشید. به مطلب «تاسف زیردست» نوشته جیم لاندی درباره «نادانی که برای فردی دست‌نیافتنی کار می‌کند ... و کار‌های غیرممکن برای فردی نمک‌نشناس انجام می‌دهد» توجه کنید.

مرتکب چنین اشتباهاتی نشوید. با دیگران وقت بگذرانید. گوش دهید. علایق آن‌ها را بشناسید. درباره چیزهایی که دوست دارند و دوست ندارند از آن‌ها سوال کنید. تحسین و توجه نشان دهید. با گفتن این‌که اغلب مانند آن‌ها فکر می‌کنید، برای احساسات آن‌ها ارزش قائل شوید. نشان دهید که مانند آن‌ها و حامی آن‌ها هستید.  

از شفافیت، شوخ‌طبعی و لبخند استفاده کنیدجان بِکلی در کتاب «قدرت واژگان کوچک» می‌نویسد: «آموزش به‌ندرت بر مبادله نظرات به‌صورت ساده و شفاف تاکید می‌کند. آموخته‌های ما در زبان انگلیسی به ما یاد می‌دهد که چگونه مسائل را پیچیده و مبهم کنیم. واقعا اینچنین است. بعضی افراد فکر می‌کنند که باید به‌روشی بسیار پیچیده سخن بگویند یا بنویسند تا دیگران فکر کنند که آن‌ها دانا هستند و مطلب مهمی برای گفتن دارند. ولی موضوع دقیقا برعکس است. برای برقراری مکالمه و ایجاد ارتباط، از افکار و ایده‌های ساده و قابل‌فهم استفاده کنید. البته این کار خیلی هم ساده نیست. به گفته پاسکال بلیز ریاضیدان «من این نامه را طولانی‌تر از حد معمول نوشته‌ام، زیرا وقت کافی نداشتم تا آنرا مختصرتر کنم.»

برای جلب توجه و احترام، اطلاعات و داستان‌هایی آماده کنید که بامزه، محرک احساسات، انگیزاننده یا مفید باشند. هدف شما این است که مردم را بخندانید، به احساسات آن‌ها نفوذ کنید، به آن‌ها انگیزه دهید و زندگی‌شان را ساده‌تر کنید. برای برنده شدن ، بر اساس استراتژی این سه‌گانه با آن‌ها گفتگو کنید: «مبحث را ساده کنید، آن‌را آرام بگوئید، لبخندی بر لب داشته باشید.» سپس از این 5 دستورالعمل پیروی کنید:

1.  با مردم از موضع یکسان سخن بگوئید نه از بالا. هیچ‌کس دوست ندارد دیگران با او رئیس‌مآبانه رفتار کنند. 

2. مستقیما به اصل موضوع بپردازید. وقتی شما چیزی برای گفتن دارید، دقیقا همان‌را بگوئید.

3. بارها و بارها و بارها و بارها آن‌را بگوئید. درغیراینصورت مردم ارزش مبحث شما را درک نخواهند کرد. دانیل پینک نویسنده توضیح می‌دهد: «سه واژه در ایجاد ارتباط با دیگران حیاتی است: 1.شجاعت، 2.شوخ‌طبعی، و 3.تکرار.»

4. واضح سخن بگوئید. درباره موضوعی چیزی نگوئید و ننویسید مگر زمانی که پیام خود را شناختید. برداشت مخاطب چیزی است که خود درک می‌کند و نه آنچه شما می‌گوئید.

5. کمتر سخن بگوئید. هیچ‌کس دوست ندارد که صحبت سخنران طولانی شود. جان مکسول به‌عنوان سخنران برنامه‌ای که دیر شروع شده بود قول داد: «من پیتزای سخنرانی خود را ارائه می‌دهم، اگر آن‌را در کمتر از 30 دقیقه به دست شما نرساندم، لازم نیست پولی به من پرداخت کنید.» و این‌کار را در کمتر  از 30 دقیقه انجام داد.

 

منبع: مدیرسبز